by : x-themes

آفتاب در وسط آسمان بود که به نزدیکی های زابل رسیده بودند، با اشاره ماموران ماشین توقف کرد، شهلا و شقایق که پشت پرده بودند متوجه چیز زیادی نشدند؛ فقط همین را فهمیدند که بار کامیون قاچاق است، صدای راننده کامیون بود که این دو را صدا می زد و از آنها خواست تا پیدا شوند. شهلا و این بار شقایق هم متوجه این که چرا راننده کامیون آن ها را به ماموران داده نشدند اما معلوم بود این مساله با بار قاچاقی که راننده کامیون داشت یک ربطی بهم دارند....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:23 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

شقایق دختری بیست ساله با قدی متوسط و اندامی متناسب، موهایی که بصورت دم اسبی بسته بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی سبز، بینی باریک، دها نی کوچک و لبانی زیبا که حاکی از فرم ژنتیکی او بود اما با چهره ای خسته و مظلومانه، به شهلا دلداری می داد و از او می خواست دیگر به آن موضوع فکر نکند. شهلا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، فهم این موضوع که چطور در دو شب هر آنچه داشته و نداشته از کفش بیرون رفته برایش غیر ممکن بود....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:22 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

شب را تا صبح در راه زابل پا به پای بهمن چنان گوش به حرف هایش می داد که گویی تمام عمر منتظر شنیدن این کلمات بوده است. کم کم هوا روشن می شد و شهلا به امید فردایی آزاد به همراه بهمن در ترمینال به دنبال اتوبوسی که راهی بندر بشود می گشتند تا بعد از آن به دبی بگریزند و زندگی خود را شروع کنند. نیم ساعتی گذشت و اتوبوس بندر پیدا شد. شهلا و بهمن اولین مسافرانی بودند که سوار بر اتوبوس شدند تا راهی خانه عشق شوند، ساعتی گذشت و ماشین آماده رفتن شد...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:21 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

به خانه که رسید سریع به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد چون قرار بود آن شب یک خواستگار دیگر برایش گل و شیرینی بیاورد. شهلا از حمید پرسید که چه کسی قرار است به خواستگاری او بیاید؛ حمید با قهقهه زیاد گفت حتما ناصر کفاش دیگه!!! شهلا به خیال خوشش که حمید با او شوخی می کند. شب شد و همه چیز آماده ورود شهلابود، شهلابا سینی چای که در دستش بود وارد اتاقی که خواستگار در آن نشسته بود شد، اما بعد از وارد شدن بی اختیار سینی چای که در دستش بود بر زمین افتاد. بله خواستگار همان آقا ناصر، کفاش محله بود که اگر از زن اول اولادش می شد الان نوه اش همسن شهلابود....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:20 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

لبخندی تلخ بر گوشه لبانش نقش بسته بود، پای چپش را جای پای راست قرار می داد و مدام این کار را تکرار می کرد. صدای خش خش پلاستیکی که به همراه داشت در فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده می شد. کم کم به خانه نزدیک میشد، حس غریبی در وجودش احساس می کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود و با هر قدمی که به خانه نزدیک تر می شد این حس در وجود او افزایش می یافت. کلید را به داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع به لرزیدن کرده بود، در اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش که در گوشه اتاق نقش بر زمین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی می کرد کیسه دارو از دستش به زمین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمی کشید...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:19 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

یک روز بارانی :
...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:4 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

چند روز بعد :...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:1 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

گرمای هوا بیداد می کند داخل تاکسی نشسته ام راننده تاکسی دائم زیر لب در حال غر زدن است یکی از مسافرها میگوید اقای راننده مردیم از گرما چرا کولر ماشین را روشن نمیکنی . انگار که راننده را منفجر کرده اند از بنزین لیتری هفتصد تومانی شروع میکند و به نان سنگک هزار تومانی میرسد و در نهایت به مرغ کیلویی هفت هزار تومانی در همین بین اقای که کنار من نشسته می گوید ای بابا ما کارمندها که تخمش هم نمیتوانیم بخوریم همسفر من رندانه قیمت تخم مرغ را هم به تمامی گرانیها اضافه میکند طنز گفتار همسفرمان لبخند محوی را روی لب همه اورد پایم حسابی خواب رفته بود این خواب رفتگی اعضای بدن هم برای خودش عالمی دارد از هر پزشکی پرسیدم جواب درستی نداد پایم را تکان دادن که به دفترچه کوچکی بر خورد راننده در حال ادامه غر زدن بود و بقیه مسافرین هم دمی به دم او داده بودنند اهسته خم شدم و دفترچه را برداشتم دفترچه ای به قطع A5 بود . دفترچه را ورق زدم صفحه اول ان به خطی زیبا نوشته شده بود :

خاطرات یک فاحشه :

من یک فاحشه هستم . یک فاحشه حرفه ای . اغلب مردها حرفه و شغل من را دوست دارند ولی زنها از من بیزارند چون من فاحشه فیزیکی هستم ولی گروه زیادی از زنها را میشناسم که فاحشه روانی هستنند یعنی در ظاهر با هیچ مردی ارتباط ندارند ولی در خیال خود با مردهای مختلفی هستنند در این دفترچه سعی خواهم کرد روزها ی زندگی خودم را بنویسم :


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 17:54 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

نـــوش می کنم سیـــگار.

.. ودکـــا... و تلخــی رفتنت را.

.. جهـنم را شـش دانگ می خـرم......!

(̅_̅_̅_̅(̲̲̲̲̲̅̅̅̅̅̅(̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̅()ڪے

                     

                                                         


†ɢα'§ : <-TagName->
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 17:49 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|


تو 10 سالگي : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگي : " ولم کنين "
تو 20 سالگي : " مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگي : " بايد از اين خونه بزنم بيرون"
تو 30 سالگي : " حق با شما بود"
تو 35 سالگي : "ميخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگي : " نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو هفتاد سالگي : " من حاضرم همه زندگيم رو بدم

تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ...!

.

.

بيايد ازهمين حالا قدر پدرو مادرامونو بدونيم...

از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...


†ɢα'§ : <-TagName->

سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, 9:35 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد