رد پای فنجان نیم خورده ام را ببین چگونه کاغذ سپیدم را تیره کرد
رد پای توام قلبم را اینگونه کرد...
به اندازه ی نوشیدن یک فنجان قهوه ی تلخ بمان
بمان و تحمل کن
من نگران بعد رفتنت نیستم
من نگران خاطرات شیرین لحظه های با تو بودنم
که همه را با رفتنت تلخ میکنی
پس بمان و با نوشیدن یک فنجان قهوه کام خود را برای مدتی هرچند کوتاه تلخ کن
و بدان مدتها کام
که نه زندگی من را تلخ کردی
ومن تلافی جز تعارف یک فنجان قهوه ی تلخ به تو نداشتم...
وقتی میتونی زندگی رو مثل یه فنجون قهوهی داغ مزه کنی و لذت ببری، که بتونی زمزمه کنی:
“یک عاشقانهی آرام”…
شب باران _ شب فنجان قهوه_
تب من یا تب فنجان قهوه؟
اگر امشب نیایی می گذارم
لبم را بر لب فنجان قهوه
هنوز
فنجانم قهوه دارد
تو میآیی یا نه؟
به نقش فنجان نگاه میکنم
تپهها
درهها
جدال سیاهها و سفیدها
همهی کافه چشم شدهاند
من...
داستان " دو فنجان قهوه "
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و ...
با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیا
...
گفتی که ناگهان می آیی
من سالهاست در تنهایی
هر روز
از چای داغ دو فنجان را
لبریز می کنم .
و همچنان یکی
در امتداد رگهایم ٬درد می شود
و آن یک
مثل هزار بار دگر ٬ سرد می شود .
ϰ-†нêmê§ |