تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،..
تـــــو بر نـــــــمی گردی ..
دل درد گرفته ام ،
از بس فنجان های قهوه را سرکشیده ام ...
و تو ...
تهِ هیچ کدام نبودی !
روزها پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای در کافه های بعد از ظهر
اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد...
این که مثلا تو
ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی ...
خدایا
ته فنجان قهوه ام، عکس کفش های توست. . . . . .
فقط نمیدانم، می آیی یا میروی. . . . . . .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كآفـــه را گرد دلتــنگــ ے گرفتـــه!
سلام فاحشه!
هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت آبرومندان ، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم .
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام !
از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه… دعایم کن
ادامش يه مقاله توپه حتما بخونيد
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم…
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود… و من … روبه روی تو … می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم
بوی خاک باران خورده...
سخت به شیشه هاے کافه میکوبد!
بوے خاک خاک خورده...
روی میزهاے کافه میرقصد
و مـــ ـــن!!
همان خاکیه رنگ خورده
اینجا
کلاه آویز کرده ام به چنگ
کت انداخته ام روے دوش
یاد روزهایے افتادم
که من هم قدرے خاک بودم...
ϰ-†нêmê§ |